یارب از عرفان مرا پیمانه ای سرشار ده


چشم بینا، جان آگاه و دل بیدار ده

هر سر موی حواس من به راهی می رود


این پریشان سیر را در بزم وحدت بار ده

در دل تنگم ز داغ عشق شمعی برفروز


خانهٔ تن را چراغی از دل بیدار ده

نشاهٔ پا در رکاب می ندارد اعتبار


مستی دنباله داری همچو چشم یار ده

برنمی آید به حفظ جام، دست رعشه دار


قوت بازوی توفیقی مرا در کار ده

مدتی گفتار بی کردار کردی مرحمت


روزگاری هم به من کردار بی گفتار ده

چند چون مرکز گره باشد کسی در یک مقام؟


پایی از آهن به این سرگشته، چون پرگار ده

شیوهٔ ارباب همت نیست جود ناتمام


رخصت دیدار دادی، طاقت دیدار ده

بیش ازین مپسند صائب را به زندان خرد


از بیابان ملک و تخت از دامن کهسار ده